
قسمتی از این رمان زیبا:
اي کاش مي شد اين نگاه سرکشمو کنترل کنم..ولي مگه دست من بود؟..افسار گسيخته شده
بود..کنترلش دست من نبود..هر کار مي کردم بازم نگاهم مي چرخيد روي شونه ها و بازوهاي مردونه و
جذابش..قفسه ي سينه ش تند تند بالا و پايين مي شد..
حالم يه جوري شده بود..نمي دونم چطور بگم..يه حس خاصي داشتم..داغ کرده بودم..تنم گر مي داد..
صداي اخش بلند شد..حواسم نبود دستم خورده بود به زخمش..
چيزي نگفت.. سعي کردم حواسمو جمع کارم بکنم ولي بازم نشد..نگاه سرکشم چرخيد روي صورتش و
بعد هم بازوهاش ..
صورت جذابي داشت..هيکلش هم ورزيده و عضلاني بود..نمي دونم چرا اينجوري شده بودم..تا حالا از
اين حس ها بهم دست نداده بود.ولي الان..يه حال خاصي داشتم..حالم نه بدبودنه خوب..ازطرفي هم
سرم يه کوچولو گيج مي رفت..
بالاخره زخم رو شست شو دادم..کارم که تموم شد سرشو برگردوند و نگاهم کرد..مطمئن بودم صورتم
سرخ شده..
نمي دونم چي شد ..همين که نگام کرد..بيشتر داغ کردم..خدايا چه مرگم شده؟..
لبخند زد..ولي من نگاهمو دزديدم و رفتم طرف اتيش..
خودم که گرمم بود گرماي اتيش هم به معناي واقعيه کلمه داشت اتيشم مي زد..
صداشو شنيدم..گرم و گيرا..
قسمت دوم :
بهار توسط کيارش به دبي فرستاده ميشه..قراره به يکي از شيخ هاي پولدار عرب
فروخته بشه..به خاطرزيبايي که داشته همه خواهانش بودن..اونجا با مردي به اسم" پارسا شاهد"اشنا
ميشه..البته اشنايي که نه..پارسا شاهد مي خواد بهار رو بخره..مرد جواني خوش پوش و جذاب و
بسيـــار زياد پولدار که دو رگه..از پدر ايراني واز مادر عرب..جذابه و مغرور..هميشه دنبال بهترين
هاست..کسي که خيلي سخت ميشه جلوش بايستي..و معلوم نيست چي پيش مياد..ايا بهار قسمت
اين مرد جوان ميشه يا اينکه..
توي اين رمان قراره اتفاقات زيادي بيافته..اتفاقاتي که سرنوشت بهار رو تغيير ميده..يکي از همون اتفاقات
فرستاده شدن بهار به دبي هست..و اتفاق ديگري که مي تونه براي بهار سرنوشت ساز باشه اسراريه
که دراون صندوقچه نهفته..ولي ايادستش به اون صندوقچه مي رسه؟..يا اينکه ناخواسته مسيرزندگيش
تغيير مي کنه و اون هم طبق همون چيزي که در اون صندوق هست؟..اريا کمکش مي کنه؟..بر مي
گرده؟..سرنوشت اين دو چي ميشه؟